۱۸-۳۰ سالگی عجیبترین دوران زندگی احتمالا؛ پر از گیجی و سوال و تردید
نمیدانم این همه مسئله و noise تنها توی سر من است یا نه اما گاهی خسته میشوم و جوابی برایش ندارم.
برای توصیفش تا این زمان میتوانم بگویم:
حال افسردگی گاهگاهی
تنهاییکرکننده
سئوالات عجیب و زیاد در مورد هویت، آزادی، شخصیت، افسردگی، آینده، دویدن برای فهم بیشتر و رشد و تا حد زیادی بیهوده، نوشتن و غرق در کلمات.
دوازده سالی که آدم را میکشد تا تمام شود.
هر روزش پر از فکر و ایده و آرزو است و واقعا نمیدانم آخرش چه میشود.
راستش نمیدانم باید امیدوار باشم یا نه. دلم میخواهد باشم که تنها دارائیام است.
باید کمی دست بکشم از این کمالطلبی افراطی که گاهی سپری است برای توجیه
باید کمی عملگرا باشم
و اعتراف میکنم باید یک کوچ یا مشاور یا ناظم داشته باشم
درباره این سایت