من همیشه از بزرگشدن وحشت داشتم و دوست نداشتم بزرگ شوم. فکر میکردم دنیای آدمبزرگها جای قشنگی نیست، الان مطمئن شدم، اما این روزها حس میکنم خیلی شبیه آنها شدم و این ترسناک است. از پست دیروز فهمیدم
آدمبزرگها خیلی عجولاند و دوست دارند زود همه چیز خوب شود، هر اتفاقی بیفتد فوری احساسات زیادی نشان میدهند و نتیجهگیری میکنند. دیروز از دست آدم عزیزی ناراحت شده بودم و بعد خطر از دست دادن کار را تجربه کردم و توی خیابان دعوایم شد. فکر کردم چقدر این روزها بد است و پر از غر و ناله بودم و جایی جز اینجا نبود. آخر شب همهچیز آرام شد و پروژه تازهای دریافت کردم و آشتی کردم اما متنم هنوز اینجا بود و بعضیها خوانده بودند. از خودم خجالت کشیدم، از خود عجول و غر غرویم خجالت کشیدم و ترسیدم از این وضع. باید جلویش را بگیرم.
شما میدانید آدم چطوری میتواند جلوی آدم بزرگ شدن را بگیرد؟
درباره این سایت