قصهی من و رشت از 12 سالگی شروع شد، از تابستان 12 سالگی که با پدربزرگ رفتیم رشت پیش عمو و طلی جان
قصهی من و رشت از خانه سفید خیابان گلسار و باغچه جادوییاش شروع شد
عشق من به رشت با ابرهای مرطوب و پر قصهاش شروع شد. وقتی عصرها چهار نفری زیر آسمان چند رنگ مرطوبش مینشستیم و حرف میزدیم و دنیای ابرها را کشف میکردیم
با ابرها شروع شد و با جادوی بازارهای رنگی و ساغریسازان و آبیها و صداهایش شدت گرفت
از یک جایی به بعد برایم شمال فقط گیلان بود و گیلان در 90 درصد فقط رشت
مشتاقانه منتظر تابستان و رشت و خانه سفید و جمع چهارنفری دوستداشتنیمان بودم، منتظر جادوی رشت
آخرین باری همه خانواده رشت رفتیم، تابستون بعد از کنکور
رشت بود و جادویش اما دونفرههای من و پدربزرگ و خانه سفید را نداشت، عصرانههای چهار نفری نداشت و چیزی کم بود و فکر میکردم تابستانی هست و دوباره رشت و سفر دونفره با پدربزرگ
پدربزرگ مهر همان سال مرد و به تابستان و رشت نرسید و من هم دیگر رشت نرفتم. بارها با عمو و طلی جان صحبت کردم و قول دادم پیششان بروم اما آمادگی رشت بدون پدربزرگ را نداشتم.
سال پیش با عمو صحبت میکردم و قول دادم تابستان حتما رشت پیششان باشم و ماه بعد مراسم فوت عمو بود
قصهی سفرهای تابستانی دو نفره و جمع چهارنفره و خانه سفید تمام شد، حالا من ماندهام و طلی جان که سالهاست ندیدمش و رشت
رشت هنوز شهر جادویی است، هنوز عاشق رشتام و به هرجایی ترجیحش میدهم، رشت برایم پر از خاطره و صدای آدمهای دور است
حالا سالهاست هر روز صبحم را عکس میدان شهرداری و صدای فهیمه اکبر شروع میکنم
سالهاست هر روز بیشتر دلتنگ رشت میشوم و از او دورم
حالا هر وقت دلتنگی امانم را میبرد، سایت شهرداری رشت را باز میکنم و با تور مجازی در شهر راه میروم
لیست تمام پرواز و اتوبوس و قطارهای مقصد رشت را چک میکنم و به همه مسافران حسودی میکنم
من هر لحظه آرزوی رشت دارم
امروز روز رشت بود و من از صبح دلتنگی بزرگی داشتم، از صبح رشت توی ذهنم بود و دلم میخواست آنجا باشم
امروز بیشتر از هر روزی دلمخواست رشت باشم و بیشتر از همیشه رشت از من دور است
و میترسم روزی که طلی جان هم نباشد و من رشت را نرفته باشم
درباره این سایت