من از تاریکی میترسم، همیشه می ترسیدم.
از تنهایی در تاریکی خیلی بیشتر میترسم و تخیلاتم این ترس را بیشتر میکند.
امشب در سکوت محض خوابگاه، تنهایی در تاریکی نشستهام و فکر میکنم تاریکی و غم با حال بد و خاکستری بودنشان چراغی برای کشف درون هستند، برای کشف رازهای درون و تلههای شخصی و این عجیب است، خیلی خیلی زیاد. هرچند امشب این تنهایی را نمیخواهم.
روی نیمکت قرمز وسط خوابگاه نشستهام و سرما را عمیقتر حس میکنم و دلم میخواهد حرف بزنم با کسی که روحش سبز باشد و چیزی ساده و عریان بشنوم
دلتنگم اما نمیدانم درست یا نادرست
درباره این سایت