دیروز صبح رفته بودم کلیسای بیتلحم و پیرمرد را به هزار خواهش راضی کردم در را باز کند تا در محراب دعا بخوانم
چهرهام داد میزد چقدر حالم بد است. پیرمرد کنارم ایستاده بود و پشت سرهم ارمنی حرف میزد و از انجیل میگفت تا مثلا آرام شوم
وقتی گفتم ارمنی نمیفهمم و مسلمانم، قیافهاش یک طوری شد،همانطور که به دیوانهها نگاه میکنند. حق داشت، هیچ مسلمانی هشت صبح روز اربعین کلیسا نمیرود. حتی مسیحیها هم هشت صبح کلیسا نمیروند.
اما من هشت صبح کلیسای بیتلحم بودم
آمده بودم برای خودم و تو و این غم لعنتی دعا کنم
اینجا آمده بودم چون کسی مدام نگاهم نمیکند، چون خلوت و ساکت است و چون امن است
دعای آرامی را گذاشته بودم و تو را تصور میکردم، صورتت را، چشمهایت را، صدایت را
دعای آرامی و موسیقی که مرد گذاشته بود، اشکهایم را جاری کرد
ذلم میخواست این غم که دور گردنم پیچیده شده ولم کند و برود
دلم میخواست تو و گوشه دلت آرام باشید؛ حتی اگر اینجا من از دلتنگی و بغض دیوانه شوم
آبی پارسی قشنگم
تو برایم از رهایی گفته بودی
تو برایم از روزهای روشن گفته بودی
تو از امید گفته بودی
و حالا من آمدهبودم تا فکر تو را رها کنم که این غم برود
آمدهبودم که امیدواری را تمرین کنم
خیلی سخت است، خیلی درد دارد
کاش فقط دوست بودیم
کاش بیایی و بگویی درست شد تا کمی آرام شوم
کاش کسی من را از این روزهای نکبت جدا میکرد
کاش سفری، کلام روشنی، دوستی، سفری
دعا کنید، برای هر سه نفرمان، لطفا
درباره این سایت