حالا که دوباره غرق ادبیات دهه چهل و پنجاه شدهام، یادت توی ذهنم پررنگتر شده، تو که عجیب پر از بوی و شور و حال آن دوران بودی. حالا خیلی وقت است حرف نزدیم و شاید دیگر حرفی هم نمانده.
میم
آدم تصور نمیکند دوستیها چقدر زود تمام میشود، آدم گاهی ناخواسته رنج میدهد و بعد تنها غصه و سوگواری برایش میماند. من دلتنگ روزها و صحبتهای هستم که دیگر برنمیگردد و دیگر اتفاق نمی افتد و این غمانگیز است، خیلی خیلی
نمیدانم با دنیای چشم بادامیها کنار آمدی یا نه اما دوست دارم خیال کنم آنجا هم کلی خیال و قصه برای خودت خلق میکنی و هنوز چگوارای وجودت قدرتمندانه میجنگد.
درباره این سایت