میدان نقش جهان، بازار آهنگرها، کوچه حاج میرزا، قهوه خانه آزادگان
بخش عظیمی از روحم دل تنگ سالهای گذشته ای است که هرگز نزیسته ام، سال هایی که رنگ های بیشتری داشت و صمیمیتر بود. قبلترها دنبال ماشین زمانی بودم تا مرا به آن زمان ببرد و بعدها فهمیدم هنوز دروازههایی هست ک وصلم میکند به ان زمانها و یکی از مهمترینشان برایم قهوهخانه چاه حاج میرزا.
از میان تیرگیهای بازار آهنگرها که رد میشوی، وارد کوچه کاهگلی حاج میرزا میشوی و دروازه جادوئی زمان از آنجا شروع میشود.
سقف پر از چلچراغها و آویزهای سبز و سفید قاجاری است که هنوز پر از درخشش هستند و صدایشان خوشآمد گویی می کند.
شهرفرنگ قرمز و سفیدی که اگر خوب گوش کنی، هنوز صدای آوای صاحبش و خندههای بچه ها به گوش میرسد، روح را پرواز میدهد به دوران قدیم ندیده.
سبوهای سفالی سبز و آبی که هنوز بوی سرکهی مادربزرگها را میدهد و با رنگ قشنگشان دلبری می کنند.
قوه خانه کنار چند کارگاه مسگری است و نوای خوش آهنگین چکش همراهت است.
از در چوبی وارد که میشوی، تازه اول جادو است.
دورتا دور قهوه خانه پر از قاب عکسهای قدیمی است و اشیای تاریخی که هرکدام حکایتی در دل خود دارند و درخشش آویزها.
دلت میخواهد زمان متوقف شود و ساعتها غرق در این سفر زمان باشی.
شما هم اگر مثل من عاشق حکایت و تاریخ و نوستالژی بازی هستید، سفر از این دروازهی تاریخی رنگی را امتحان کنید.
اسفند و هیاهواش را به بهار ترجیح میدهم؛ همیشه همینطور بوده.
هرچقدر اسفند با شلوغیاش و ذوق آدمها حالم را خوب میکند، بهار غمگینم میکند؛ غمگینم میکند چون میترسم از سیر سریع روزها، از تلاشهای ناکام و وجود عبث خودم.
بهار یک حالت آبلوموفوار و خلسه و افسردگی به وجودم سرازیر میکند و اسفند امیدوارم میکند به بودن و پیش رفتن، مفید بودن و زنده شدن.
از بهار پیشرو و بهم خوردن برنامههایم میترسم
۱۸-۳۰ سالگی عجیبترین دوران زندگی احتمالا؛ پر از گیجی و سوال و تردید
نمیدانم این همه مسئله و noise تنها توی سر من است یا نه اما گاهی خسته میشوم و جوابی برایش ندارم.
برای توصیفش تا این زمان میتوانم بگویم:
حال افسردگی گاهگاهی
تنهاییکرکننده
سئوالات عجیب و زیاد در مورد هویت، آزادی، شخصیت، افسردگی، آینده، دویدن برای فهم بیشتر و رشد و تا حد زیادی بیهوده، نوشتن و غرق در کلمات.
دوازده سالی که آدم را میکشد تا تمام شود.
هر روزش پر از فکر و ایده و آرزو است و واقعا نمیدانم آخرش چه میشود.
راستش نمیدانم باید امیدوار باشم یا نه. دلم میخواهد باشم که تنها دارائیام است.
باید کمی دست بکشم از این کمالطلبی افراطی که گاهی سپری است برای توجیه
باید کمی عملگرا باشم
و اعتراف میکنم باید یک کوچ یا مشاور یا ناظم داشته باشم
مرتضی نیک نهاد عکاسی است که تازه کشفش کردم. موقعیت عکس هایش را خلق می کند، با آدم ها و موقعیت های اطرافش به واقعی ترین شکل ممکن.
این مجموعه عکس از روزمره های آدم ها ساده به نظر می رسد اما ذهن را درگیر می کند تا پشت پرده قصه هایشان بروی و در داستان شریک باشی.
جشن فارغالتحصیلی میتواند یکی از قشنگ ترین مراسمهای تحصیلی باشد به همراه احساسات خوشایند زیاد؛ من هم همین را تصور میکردم اما هر روزی که به تاریخ موعود نزدیک میشوم، حجم اعصاب خوردی و احساسات بدم شدیدتر میشود.
جشن فارغالتحصیلی را دوست ندارم چون هم کلاسیها با رفتارهای رئیسمابانه احساس بدی به من منتقل میکنند و احساس ناراحتی میکنم.
جشن فارغالتحصیلی را دوست ندارم چون با رویاهایم خیلی متفاوت است، همراهی نیست تا کنارم باشد و منتظرم که در موفقیت و شادی شریک باشد.
جشن فارغالتحصیلی را دوست ندارم چون برایم پر از تنهایی است.
پ.ن: حضور دوست دوری را طلب میکنم با اینکه میدانم ممکن نیست.
در رویایم دستهگل آفتابگردان در عکسهای این روز وجود دارد اما حالا همراهی نیست که دست گلی هم باشد.
روزی کسی بود که از آیندههای دور حرف میزد بدون اینکه بگوید من هستم و میمانم.
روزی کسی بود که حمایت میکرد بدون اینکه بگوید تکیه کن و من هستم.
روزی رفت و من ماندم با ناباوری و دخترانههای احمقانهای که جابهجا شد و بازی گرفتهشد.
حالا کسی هست که محکم و مستقیم می گوید من هستم و میمانم.
حالا کسی هست که همیشه حمایت کرده و گرما بخشیده و امن بوده.
حالا کسی هست که عمیق است.
اما دخترانههای ترک خوردهی من حالا به هر حرفی بدگماناند و پر از ترساند و بیرحمی است ماندن و حرکت در منطقهی امن تا زمانی شاید اعتماد کنم و بتوانم امنیت ببخشم.
لعنت به تردیدها و ترس های این چنینی که من را از خودم متنفر میکند و احساس میکنم چقدر کثیف هستم.
هویت همیشه مفهومی مهم، چند وجهی و پر از سوال بوده اما خیلی از ما نسبت به آن آگاه نیستیم و ناآگاهانه و با نقش تحمیلی از اطرافیان هویت را پذیرفته ایم.
بحران هویت در هر سنی ممکن است رخ بدهد و تو را از کامفورت زون بیرون بکشد، درگیر هزار سوال کند، هزار مسئلهای که قبلا به چشم نمیآمده. این روزها هم سراغ من آمده و همه چیز برایم رنگ تردید و سوال گرفته، سوالهایی عمیق با جوابهایی سخت. نمیدانم کدام بخش هویت خودخواسته است و کدام بخش اجباری، کدام بخش الویت بیشتری دارید. اصلا تعریف دقیق هویت چیست.
از آدم های زیادی این سوال را پرسیدم و برای خیلیها این مفهوم در هیاهوی زندگی گم شده بود، روزمرگی دنیایشان را پر کرده بود و فرصتی برای فکر به این ها نیست. دلم خواست اینجا از شما هم بخواهم برایم از هویت بگویید؛ معنایش، اهمیتش، چطور باید پیدا کرد و به نظرتان این وبلاگ چقدر نشان دهندهی هویت من است؟
جواب هایتان برام مهم و ارزشمند است، لطفا برام بنویسید
هر روز فکر میکنم این وبلاگ بیهوده است،خودم بیهوده هستم،زندگی بیهوده است.
هر روز دلم میخواهد فرار کنم و بروم جایی دور که حداقل بدانم آدمی نیست و امید بیهوده نبندم.
دلیل این غم بزرگ شاید احمقانه باشد اما برای من واقعیت زندگی است که هر چند یکبار محکم میخورد توی صورتم و راستش اینبار کم آوردم، این بار نمیکشم و کاری نمیتوانم بکنم.
دارم فرار میکنم به ناکجا
پشت هر خرابه و ویرانی هزار قصه است. لایهی خاکستری را که کنار بزنی،دقیقتر که گوش کنی و نگاه کنی، صداهای مختلفی میشنوی و میتوانی رد زندگی را پیدا کنی؛شبیه بازخوانی کتیبهای قدیمی.
مجموعه عکس گذشتهی استمراری کار تهمینه منزوی است. عکسهایی با یک گرد شدید خاکستری غم اما پر از صدا و نشانه.
خانهی روستایی در لهستان
دور از آدمهای آشنا، دور از شلوغی دنیای مدرن، دور از تکنولوژی
خانهای با شیروانی قرمز، روی تپهای بلند در میان آفتابگردانها، مزرعهای کوچک برای خودم
نزدیک به ابرهای جیب و جادویی لهستان
بخوانم، بنویسم، ترجمه کنم، بکارم، نقاشی کنم، غرق در موسیقی و سکوت
در این دنیای شلوغ و پرهیاهو تنها بودن در خلوت خود بدون از آدمها راحت نیست. این دنیایی که تمایل به تنهایی و خلوت را نشانهی افسردگی و جنون میدانند برای ما درونگراها سخت است، درک نمیشویم و برچسب میخوریم.
هرروز تمایل به رفتن در من بیداد میکند،جمع کنم و بروم روستایی دور در شمال؛بنویسم، ترجمه کنم، مزرعه خودم را داشته باشم و فارغ از آدمها.
اما هر روز باید مثل آدمهای معمولی کارهای معمولی انجام بدهم و این شلوغیها را تحمل کنم تا روزی که بتوانم فرار کنم.
گاهی در زندگی باید قید همه چیز را بزنی و تنها توی غارت بروی، به خودت و زندگی فکر کنی و تکلیفت را با زندگی مشخص. دو هفته پیش دیگر نمیتوانستم شلوغی را تحمل کنم و فرار کردم به خلوت و جادوی کلمات و سکوت. و حالا بازگشتم به زهرای چند سال پیش که دغدغه داشت و جنگیدن را بلد بود.
سبزینگیها دوباره در قلبم رشد کرده و این همان معجزهی سکوت است.
دیروز صبح رفته بودم کلیسای بیتلحم و پیرمرد را به هزار خواهش راضی کردم در را باز کند تا در محراب دعا بخوانم
چهرهام داد میزد چقدر حالم بد است. پیرمرد کنارم ایستاده بود و پشت سرهم ارمنی حرف میزد و از انجیل میگفت تا مثلا آرام شوم
وقتی گفتم ارمنی نمیفهمم و مسلمانم، قیافهاش یک طوری شد،همانطور که به دیوانهها نگاه میکنند. حق داشت، هیچ مسلمانی هشت صبح روز اربعین کلیسا نمیرود. حتی مسیحیها هم هشت صبح کلیسا نمیروند.
اما من هشت صبح کلیسای بیتلحم بودم
آمده بودم برای خودم و تو و این غم لعنتی دعا کنم
اینجا آمده بودم چون کسی مدام نگاهم نمیکند، چون خلوت و ساکت است و چون امن است
دعای آرامی را گذاشته بودم و تو را تصور میکردم، صورتت را، چشمهایت را، صدایت را
دعای آرامی و موسیقی که مرد گذاشته بود، اشکهایم را جاری کرد
ذلم میخواست این غم که دور گردنم پیچیده شده ولم کند و برود
دلم میخواست تو و گوشه دلت آرام باشید؛ حتی اگر اینجا من از دلتنگی و بغض دیوانه شوم
آبی پارسی قشنگم
تو برایم از رهایی گفته بودی
تو برایم از روزهای روشن گفته بودی
تو از امید گفته بودی
و حالا من آمدهبودم تا فکر تو را رها کنم که این غم برود
آمدهبودم که امیدواری را تمرین کنم
خیلی سخت است، خیلی درد دارد
کاش فقط دوست بودیم
کاش بیایی و بگویی درست شد تا کمی آرام شوم
کاش کسی من را از این روزهای نکبت جدا میکرد
کاش سفری، کلام روشنی، دوستی، سفری
دعا کنید، برای هر سه نفرمان، لطفا
دکتر ح قشنگ و آبی نازنینم
تمام این هفته پر از انتظار و هیجان و شادی بودم تا سهشنبه بیاید و بیایم کاشان دیدن شما اما آدم بزرگها همین الانِ الان برنامهام را بهم ریختند( شرم خدای هفت آسمان بر آنها)
آنها چه میدانستند من به اندازه تمام پرتقالهای گیلان دلم برای شما تنگ است
من چقدر به دفتر سبز وجادویی شما نیاز دارم
چقدر نیاز دارم صدای شما را بشنوم
آنها چه میدانستند من هربار با دیدن شما، شنیدنتان دوباره امیدوار میشوم و سعی میکنم باور کنم دنیا جای بدی نیست
آنها نمیدانستند من این روزها چقدر عمیق شکستهام و مثل دوشنبه پاییز سال قبل نیاز دارم سه ساعت کامل شما را نگاه کنم و شما حرف بزنید
از همه همهشان متنفرم و تمام هزلیات سعدی و عبید زاکانی و سوزنی نثارشان
تمام مسیری که زیر باران تا خانه میآمدم، احمد عاشورپور گوش میکردم و دلم کاشان بود و فحش میدادم و غصه میخوردم
کاش همین فردا بال در میآوردم یا میشنیدمتان
لطفا یک جوری بفهمید دلم برایتان تنگ شده و مواظب خودتان باشید
با دلتنگی و مهر
بهواسطه شغل مادر و مطالعه همیشه از دنیای بچهها، دغدغههایشان و مشکلاتشان باخبر بودم. با وجود مهم بودن این دوران و نقش آن در تمام سالهای زندگی، با وجود آسیبپذیری زیاد کودکان تنها چندسالی است مباحث به مربوط به تربیت و آموزش کودکان داغ شده که تنها بخش کوچکی با دانش مدرن، روانشناسی و تجربه پیش میرود و بقیه تجربههای کوچه خیابانی و روایات ناصحیح و جعلی از اسلام است.
دیروز روز (جعلی) کودک و نوجوان بوده و یکبار دیگر همه متوجه اهمیت این دوران شدیم، شعار دادیم و حرفهای قشنگ زدیم اما فقط حرف زدیم بدون عملی و حرفها دوباره سال بعد تکرار میشوند .خیال هم میکنیم سهم خود را در این مهم انجام دادیم
من تخصص خاصی در این حوزه ندارم، تجربه عملی هم ندارم فقط سالهاست در این حوزه خواندهام، سالهاست در معرض بچههای مختلف بودم و دلم میخواهد کمی از این تجربه بگویم که هرچند ساده چقدر از آن اغفال میشود
اسلام تشویق به باروری کرده اما نه زمانی که علم و آگاهی از هدف این کار وجود ندارد، نه زمانی که علم فرزند پروری نداریم. علم و دانش این کار هم فقط در مورد خواندن فلان سوره در زمان بارداری یا نخوردن فلان چیز نیست. علم فرزند پروری یعنی آگاهی از دنیای کودکان، نحوه تربیت فرزند برای آینده و حق فرزند بر والدین. احادیث و مطالب فراوانی در این مورد هست، رساله حقوق امام سجاد هم منبع کاملی از حقوق فرزند بر والدین دارد که همه باید بخوانیم
مسائل جنسی خجالت بردار نیست و خیلی خیلی مهم است، جامعه امروز وم آگاهی از آن را میطلبد. پس ا با کودک درباره بدنش، . مسائل جنسی و نیازهای جنسی صحبت کنیم، قبل از اینکه خود کودک بدون مرز آگاه شود یا با اتفاق تلخی با خبر شود
فروید اولین بار نظریه تاثیر خاطرات خوب یا بد کودکی را بیان کرد و سالها بعد اریک برن روانشناس نظریه کودک.والد و بالغ را تدوین کرد که به تاثیر کودک درون، تاثر خشونت دوران کودکی در بزرگسالی میپردازد. از این نظریه زیاد صحبت شده اما عمیق نه.کاش همه ما یک بار قبل از والد شدن و یک بار بعد از والد شدن این مجموعه کتابها را بخوانیم و به خودمان و کودکمان کمک کنیم تا بفهمیم رفتارهای ما چقدر در آینده نقش دارد
کودک به رابطه فیزیکی و مهر کلامی بیش از هرچیزی احتیاج دارد دریغ نکنیم
خواندن لینکهای زیر هم در این مورد ضروری است
پ.ن: منصوره مصطفیزاده، فعال حوزه کتاب کودک یکشنبهها در برنامه کتابباز به مسائل حوزه کتاب کودک و نحوه انتخاب کتاب مناسب میپردازد و کتابهای مناسبی معرفی میکند که خیلی مفید و جالب است
پ.ن: سایت کتابک و فهرست لاکپشت برنده را سر بزنید
تمام مدتی که اینترنت نبود، خودم را غرق دنیای دهه چهل تا شصت کرده بودم؛ از موسیقی و ادبیات گرفته تا عکسهای آن دوران و خاطرات افراد
فکر میکردم خاکستری این روزها به آن دوران شباهت پیدا کرده اما چیزی از امید و شکوفایی آن دههها نیست
بیش از هر زمان دیگری، شیفته این سهدهه هستم، دهههای رشد و شگفتی
تمام قهرمانهای من، تمام علاقه من به ادبیات و هنر ایرانی مدرن وصل میشود به آن دوران، آدمها و قصههایِ حالا برایم بیمعنی شدهاند
هر روز قهرمانهای من پیرتر میشوند، دست از کار میکشند، از ایران میروند، میمیرند و من انگار هر روز از آن دوران دوررتر میشود
گاهی دلم میخواهد خودم را دختر متولد دهه چهل ببینم که در دانشگاه تهران ادبیات میخواند، عاشق میشود، میجنگد و مثل دختر امروزی ناامید نیست
من این روزها بیشتر از همیشه غرق دهههای محبوبم شدهام و بیشتر ازهمیشه دلتنگ آن دوران هستم
شاید زمانی در روح دانشجویی اهل آن دوران بودم.
مخمل سرمهای آسمان با ستارههای درخشان دلربایی میکرد. آن شب اولین باری بود که دلم جادوی ستارهها را نمیخواست؛ دلم ابر میخواست، ابر سفید پنبهای.
حافظ باز کردم و جواب داد:
«مرا چشمی است خونافشان ز دست آن کمان ابرو»
قشنگترین ابر پنبهای دنیا از پشت ستارهها پیدا شد و دنیا بوی بیدمشک گرفت.
من همیشه از بزرگشدن وحشت داشتم و دوست نداشتم بزرگ شوم. فکر میکردم دنیای آدمبزرگها جای قشنگی نیست، الان مطمئن شدم، اما این روزها حس میکنم خیلی شبیه آنها شدم و این ترسناک است. از پست دیروز فهمیدم
آدمبزرگها خیلی عجولاند و دوست دارند زود همه چیز خوب شود، هر اتفاقی بیفتد فوری احساسات زیادی نشان میدهند و نتیجهگیری میکنند. دیروز از دست آدم عزیزی ناراحت شده بودم و بعد خطر از دست دادن کار را تجربه کردم و توی خیابان دعوایم شد. فکر کردم چقدر این روزها بد است و پر از غر و ناله بودم و جایی جز اینجا نبود. آخر شب همهچیز آرام شد و پروژه تازهای دریافت کردم و آشتی کردم اما متنم هنوز اینجا بود و بعضیها خوانده بودند. از خودم خجالت کشیدم، از خود عجول و غر غرویم خجالت کشیدم و ترسیدم از این وضع. باید جلویش را بگیرم.
شما میدانید آدم چطوری میتواند جلوی آدم بزرگ شدن را بگیرد؟
سر و کله بامداد از سال اول دانشگاه- کلاس گفت و شنود 1 پیدا شد، با مراسم چهل منبر
بامداد برای من همکلاسی و همصحبت و دوست و رفیق و جزئی از خودم است، ناراحتم کرده، عصبانیام کرده، دیوانهام کرده اما هیچوقت نتوانستم دوستش نداشتهباشم و دلتنگش نشوم
برایم نوشته بود از بامداد بنویس و چقدر سخت است
سخت است چون دوستم متخصص کلمات است و کلمات من در مقابل او رنگ ندارند
سخت است چون بامداد در عین سادگی پر از شگفتی است و کلمه برای توصیف او کم است، فقط باید نگاهش کرد و شگفتزده شد
سخت است چون نمیدانم از کجا شروع کنم
اما این روزها فکر نوشتن برای او مدام در مغزم آمده و دیگر نتوانستم مقاومت کنم
بامداد عزیز و پرتقالی من
تو برایم همیشه شبیه درخت بلوط قدیمی گوشه جنگل بودی، پر از قصه و راز و مغرور
به نظرم شبیه ایتالیا هم هستی، مظهر روشنفکری و هنر و ادب و پر از شور زندگی و سرخوشی
با همه دیوانگیها و سادگیها قشنگترین بامداد دنیایی و هیجانانگیزترین بازمانده کلاس بیست و هشت نفریمان
لطفا هیچوقت یادت نرود چقدر برایم مهم و دوستداشتنی هستی و بخش بزرگی از قلبم همیشه کنار توست
همییشه بامداد باش
دلم هم برایت تنگ شده
ماچ بهت
قصهی من و رشت از 12 سالگی شروع شد، از تابستان 12 سالگی که با پدربزرگ رفتیم رشت پیش عمو و طلی جان
قصهی من و رشت از خانه سفید خیابان گلسار و باغچه جادوییاش شروع شد
عشق من به رشت با ابرهای مرطوب و پر قصهاش شروع شد. وقتی عصرها چهار نفری زیر آسمان چند رنگ مرطوبش مینشستیم و حرف میزدیم و دنیای ابرها را کشف میکردیم
با ابرها شروع شد و با جادوی بازارهای رنگی و ساغریسازان و آبیها و صداهایش شدت گرفت
از یک جایی به بعد برایم شمال فقط گیلان بود و گیلان در 90 درصد فقط رشت
مشتاقانه منتظر تابستان و رشت و خانه سفید و جمع چهارنفری دوستداشتنیمان بودم، منتظر جادوی رشت
آخرین باری همه خانواده رشت رفتیم، تابستون بعد از کنکور
رشت بود و جادویش اما دونفرههای من و پدربزرگ و خانه سفید را نداشت، عصرانههای چهار نفری نداشت و چیزی کم بود و فکر میکردم تابستانی هست و دوباره رشت و سفر دونفره با پدربزرگ
پدربزرگ مهر همان سال مرد و به تابستان و رشت نرسید و من هم دیگر رشت نرفتم. بارها با عمو و طلی جان صحبت کردم و قول دادم پیششان بروم اما آمادگی رشت بدون پدربزرگ را نداشتم.
سال پیش با عمو صحبت میکردم و قول دادم تابستان حتما رشت پیششان باشم و ماه بعد مراسم فوت عمو بود
قصهی سفرهای تابستانی دو نفره و جمع چهارنفره و خانه سفید تمام شد، حالا من ماندهام و طلی جان که سالهاست ندیدمش و رشت
رشت هنوز شهر جادویی است، هنوز عاشق رشتام و به هرجایی ترجیحش میدهم، رشت برایم پر از خاطره و صدای آدمهای دور است
حالا سالهاست هر روز صبحم را عکس میدان شهرداری و صدای فهیمه اکبر شروع میکنم
سالهاست هر روز بیشتر دلتنگ رشت میشوم و از او دورم
حالا هر وقت دلتنگی امانم را میبرد، سایت شهرداری رشت را باز میکنم و با تور مجازی در شهر راه میروم
لیست تمام پرواز و اتوبوس و قطارهای مقصد رشت را چک میکنم و به همه مسافران حسودی میکنم
من هر لحظه آرزوی رشت دارم
امروز روز رشت بود و من از صبح دلتنگی بزرگی داشتم، از صبح رشت توی ذهنم بود و دلم میخواست آنجا باشم
امروز بیشتر از هر روزی دلمخواست رشت باشم و بیشتر از همیشه رشت از من دور است
و میترسم روزی که طلی جان هم نباشد و من رشت را نرفته باشم
بوسلمه یا هیولای دریا را از میان افسانههای جنوب پیدا کردم. موجودی حسود و بدطینت که طاقت خوشی زمینیها را ندارد و هر لحظه در شکل تازهای سر بر میآورد و طغیان میکند و زندگی را آشفته میکند.
همه بوسلمه را موجود افسانهای میبینند و زادهی ناآگاهی و خیال مردم اما من این روزها به چشم خودم بوسلمه را هرجا و در شکلهای مختلف میبینم.
بوسلمه همان جنگی است که همیشه در پرده منتظر است
بوسلمه همان حماقت است
بوسلمه همان ظلم و زورگویی است
بوسلمه همان دروغ است
بوسلمه همان ترس است
بوسلمه همان تاریکی است
بوسلمه فشار و اتفاقات بد قبیله کوچکم است
بوسلمه دردی است که هر روز از سلولهای مغزم شروع میشود و تک تک سلولهایم را در بر میگیرد
بوسلمه همین بغض شش ماههای است که تمام نمیشود
ماهیگیران برای مقابله با بوسلمه از آبیها(پریان دریایی) کمک میگرفتند اما حالا که ما آدمبزرگها نسل آبیها را منقرض کردیم و خالق را از خود ناامید، با این بوسلمه باید چه کنیم؟
برای من تنهایی قدم زدن بهترین لذت دنیاست؛ درسکوت راه میروم و نگاه میکنم و قصههای اطراف را گوش میکنم.
در تنهایی محلههای جدید و کنجهای خاص و دلنشین را کشف میکنم و توی ذهنم قصه خلق میکنم.
خیابان کوالالامپور را یک روز تابستان موقع قدم زدن پیدا کردم و تا امروز هروقت غم داشتم، خوشحال بودم، عصبانی بودم یا عاشق به اینجا پناه آورده بودم و مینوشتم.
امروز دوباره هوای کوالالامپور به سرم زده اما دلم تنهایی قدم زدن نمیخواهد، دلم قدم زدن در کوالالامپور میخواهد با آدمی که حوصله کشف داشته باشد و حرفهای خوب بزند و خوب گوش کند اما نبود، نگاه کردم و نبود. انگار که گم شده باشد
آدم خوب من و شونا
دلم برایتان تنگ شده و هرجا نگاه میکنم نیستید. من حرف زدن با آدمها را دوست ندارم اما این روزها پر از حرف هستم و شما نیستید و حرفهای کم کم خشک شدند.
لطفاً زودتر پیدا شوید
حالا که دوباره غرق ادبیات دهه چهل و پنجاه شدهام، یادت توی ذهنم پررنگتر شده، تو که عجیب پر از بوی و شور و حال آن دوران بودی. حالا خیلی وقت است حرف نزدیم و شاید دیگر حرفی هم نمانده.
میم
آدم تصور نمیکند دوستیها چقدر زود تمام میشود، آدم گاهی ناخواسته رنج میدهد و بعد تنها غصه و سوگواری برایش میماند. من دلتنگ روزها و صحبتهای هستم که دیگر برنمیگردد و دیگر اتفاق نمی افتد و این غمانگیز است، خیلی خیلی
نمیدانم با دنیای چشم بادامیها کنار آمدی یا نه اما دوست دارم خیال کنم آنجا هم کلی خیال و قصه برای خودت خلق میکنی و هنوز چگوارای وجودت قدرتمندانه میجنگد.
آقای اوه سلام
تو شاید پیرمرد بداخلاق و گوشهگیر و عجیبی به نظر برسی اما شک ندارم تو همان کسی هستی که باید از این روزها برایش بنویسم؛ آدمهای غر غرو و مخالف تغییر و درونگرا خیلی خوب همدیگر را درک میکنند.
اوه عزیز
چه بر سر دنیای ما دارد میآید؟ چرا آدمها اینطور شدهاند؟ همهی قوانین نادیده گرفته میشوند، همه دنبال راحتترین راه هستیم. سنتها نادیده گرفته میشوند. من این دنیا و آدمها را نمیفهمم. همهچیز از این تکنولوژی لعنتی و گذر زمان شروع شد. حالا عمیقا عصبانی تو را هنگام مواجه با این آدمهای بهدردنخور و موقعیتهای مشکلساز میفهمم.
اوه
دلم میخواهد پناه ببرم به گوشه امنی، دور از این هیاهو. دلم میخواهد جزیره خودم را با قوانین خودم و سنتها داشته باشم. هر روز صبح با برنامه پیش برم و عبارت بیخیال را نشنوم، این عبارت بیمعنی و لوس که هر لحظه همه میگویند تا خود را توجیه کنند.
اون دلم میخواست بیایم دنبالت و باهم دور شویمف بریم جای دنجی و برای خودمان زندگی کنیم اما راستش بگذار به تو اعتراف کنم ادمها ما را مسخره و امل میخوانند و انگار دوران ما سر آمده. ما ناچاریم از همراهی با این تغییرات. خب بعضی از این تغییرات هم زیاد بد نیستند اوه اما ته تهش قبلا حال بیشتری داشت
ممنون از آقاگل بابت چالش به این جذابی و ممنون از مستور قشنگم بابت دعوت
98 سال خوبی برایم نبود
پر از رنج و از دست دادن و اندوه و سردرگمی و تنهایی بود. پر از بیکاری و نگرانی بغض بود اما حالا که از دور به آن نگاه میکنم از این همه خاکستری، تجربههای سبز زیادی دارم
98 سال خوبی نبود اما ذرههای نور مهر آدمها را هم داشت،کشف آدمها و دنیاهای جدید هم داشت
98 ابر شگفتانگیزی را به من هدیه داد
حالا که به 98 نگاه میکنم، میدانم چقدر به صلح درونی و رها کردن احتیاج دارم و هر قدم کوچکی که برای آن بر میدارم، روحم را پر از شوق میکند، حالا میدانم نجاتدهنده در آینه است و همین خاکستریهای 98 را کمرنگ میکند
میخواستم وبلاگم را حذف کنم چون فکر میکردم متنهایم دیگر رنگ ندارند اما همین وبلاگ دروازه کشف انسانهای شگفتانگیزی بود و من شجاعت دل کندن از این آدمها را نداشتم. من اینجا قبیله کوچکی با اعضای جادویی دارم که هر لحظه از مهرشان لبریز میشوم و همین قبیله کوچک رنج 98 را کم میکند.
امیدوارم آبلوموف 99 سبزتر باشد.
درباره این سایت